ناگفتههای ترنس بودن
مترجم: سعید.ش
🔻یادداشت نویسنده: مایلم در همین ابتدا شفافسازی کنم که این مطلب تجربیات من به عنوان فردی ترنس بوده، و بنابراین بازتابی از تجربیات تمامی افراد ترنس نیست. من فردی سفیدپوست، ترنسمردانه، و جندرکوئیر هستم که بدون شک این موارد روی تجربه ترنس بودنم تاثیر داشتهاند. در پایان نیز، من دست به انتخابهایی زدهام که شاید هر فرد ترنسی از امتیازهای اجتماعی لازم برای چنین انتخابهایی برخوردار نباشد. به هر صورت امیدوارم در هر کجا از سفر خودشناسیتان که هستید، با خواندن تجربیات اندک من، احساس معتبر دانسته شدن کنید. با آرزوی عشق و همبستگی – سَم دیلن فینچ
اولین آلت تناسلی منتسب به مردانه مصنوعیام از جوراب درست شده بود؛ چندین هفته میشد که دست نخورده در کمد لباسهایم رها شده بود.
19 ساله بودم.
میدانستم که اگر تسلیم کنجکاویهایم شوم، هر شانسی را که برای سیسجندر بودن دارم از دست میدهم. میدانستم که اگر بخواهم تجربه کنم، دیگر هیچ راه بازگشتی پیش رویم باقی نمیماند. فکر میکردم که اگر جلوی خودم را بگیرم، اگر کمی دندان روی جگر بگذارم، میتوانم بر شور و غلیانی که از درونم برای کوئیر بودن میجوشد غلبه کرده و «نرمال» باشم.
یکی از همین شبها، وقتی همه به خواب رفته بودند و من هم در اتاقم دراز کشیده بودم، با خود گفتم، شاید این نیازی است که باید ارضایش کنم، شاید اگر یک بار امتحانش کنم، شاید اگر فقط همین یک بار به خودم اجازه بدهم و آن آلت مصنوعی را بپوشم، برایم کفایت کند و حسی که دارم دست از سرم بردارد.
چه چیز مسخرهای به خودم گفتم.
یکی از ناگفتههای ترنس بودن این است که گاهی آن فرد ترنسستیز، خود شما هستید.
🔰انکار
دستم را به آرامی و با حس رهایی به دور آلت مصنوعی حلقه کردم، اما اصلاً لمسش نکردم. شب اولی که آلت مصنوعی را زیر لباسم گذاشتم، اصلاً به خودم اجازه ندادم که لمسش کنم، نگاهش کنم، یا حتی به وجودش فکر کنم.
به دیوار مقابلم خیره شده بودم و زیر لب به خودم میگفتم: *ناسزایی که به افراد همجنسگرا نسبت میدهند*
فکر میکردم که اگر خودم را تنبیه کنم، از اینگونه بودن دست برمیدارم. فکر میکردم اگر ترنس بودنم را عاملی تهدیدکننده تلقی کنم – اگر به قدر کافی با خودم ظالمانه رفتار کنم و دندان روی جگر بگذارم – ترنس بودن از سرم میپرد و برای همیشه دست از سرم برمیدارد.
یکی دیگر از ناگفتههای ترنس بودن این است که گاهی سفر خودشناسی ما با احساس تجلی شکوهمند، آسودگی خاطر، یا شفافیت کامل آغاز نمیگردد.
سفر خودشناسی من از تاریکترین بخشهای نهفته وجودم آغاز گردید، بهطوریکه اصلاً باور نداشتم که میتوان هم شاد بود و هم ترنس!
آن شب چشم روی هم نگذاشتم. آلت مصنوعیام را پوشیده بودم. و زیر آوارهای سنگین احساس عذاب وجدان و انزجار، بخشی واقعی از وجودم از آن لذت میبرد.
آن شب، غول خفته در وجودم را بیدار کرده بودم.
طی چند ماه بعد، هر موقع خودم را در آینه میدیدم، جیغ کشیدن و لگد زدن جنسیتم را از درون احساس میکردم. جنسیتم مرا گروگان گرفته بود و خواستههایی داشت. جنسیتم از من موی کوتاه میخواست، از من میخواست پستانهایم را ببندم و پنهان کنم، و از من میخواست که دوباره آلت مصنوعیام را بپوشم.
من با جنسیتم قطع ارتباط کرده بودم، چون نمیخواستم باور کنم که نیاز شدیدی که به طی کردن پروسه ترنزیشن در خود احساس میکنم، مربوط به خود من است. این دوره انکار بود، دورهای که مدام به دنبال راههای جدیدی میگشتم تا کوئیر بودنم را زیر سوال برده و خودم را از این مقوله جدا سازم.
«م م من فقط گیج و سردرگمم.»
«این فقط دورهای آندوجینگونه است که به زودی از سرت میافتد. مسئله مهمی نیست.»
وجود آلت مصنوعی در کشوی سمت چپ کمد لباسم مثل آژیری در سرم صدا میکرد، و با وجود حس انزجاری که از درون احساس میکردم، مدام به سویش کشیده میشدم.
به خاطر آلت مصنوعی شیرینترین شکنجهها را تجربه کردم؛ از ته دل میخواستمش اما شدیداً از آن منزجر بودم – این تضادی بود که هر شب برایم تکرار میشد.
🔰عذاب وجدان
انکار در وجودم غلیان میکرد و خاموش میگردید که عذاب وجدان سر برآورد.
حالا دیگر بایندر (سینهبند)های کارراهانداز برای خودم درست میکردم، موهایم را کوتاه میکردم، و پیراهنهای برادر بزرگترم را میدزدیدم. اما همینطور که زمان بیشتر و بیشتری سپری میشد، وقتی به خودم در آینه نگاه میکردم، صورت پدرم را میدیدم که به من چشم غره میرود، و این مرا میترساند.
به این فکر میکردم که حالا پدرم راجع به من چه فکری میکند؟ اگر متوجه شود که فرزندی که «دخترم» صدایش میکرده بیشتر شبیه به پسرش، شبیه به عکس دوران بیپروای نوجوانیاش شده که به روزگار دهنکجی میکرد، چه فکری میکند؟
به این فکر میکردم که اگر افرادی که دوستشان دارم بفهمند که نیمهشبها چه کار میکنم، اگر بفهمند که من (به قول خودشان) یک «مبدلپوش» هستم، پیش خودشان چه فکری میکنند؟
به زمانی فکر میکردم که احساس کردم دنیا برایم از حرکت ایستاده، زمانی که بدترین چیزی که از آن میهراسیدم روی داد، زمانی که فهمیدم والدینم نمیتوانند مرا به عنوان فردی ترنس بپذیرند. من شوخی بچگانهای کرده بودم، یک شوخی واقعاً معصومانه – سر میز شام از من پرسیده بودند که آیا یک پرس غذای دیگر هم میل دارم؟ و من در پاسخ گفته بودم که «البته، من دیگر پسر بزرگی شدهام.»
یادم میآمد که بشقاب غذا از دست پدرم رها شد و صورتش برافروخته گردید.
مادرم گفت: «ببخشید؟»
من به آنها گفتم که شوخی کردم. گفتم که میدانم شوخی بچگانهای کردم. به سرعت هر چه تمامتر نهایت تلاشم را کردم تا حرفم را پس بگیرم.
پدرم که حالا ایستاده بود، مستقیماً به چشمهایم خیره شد و گفت: «تو پسر نیستی. تو هرگز نمیتوانی پسر باشی. متوجهای؟ تو تا آخر عمرت هرگز نمیتوانی پسر باشی.»
اما در مقابل آینه، من پسر بودم. بند بند وجودم پسر بود.
و هر موقع ناامیدی آنها را تصور میکردم، تنم میلرزید. شانههایم را عقب میکشیدم، سینهام را جلو، و سعی میکردم خودم را بزرگتر از آن چیزی که بودم نشان دهم – مثل موقعی که آدم با یک خرس، شیر یا هیولا مواجه میشود و میخواهد خودش را تا جایی که میتواند پُف کند.
آن روزها – روزهای 19 سالگی که زیر سقف والدینم بودم – خیلی کوچک بودم، خیلی.
آن روزها، تنها کلماتی که میدانستم چگونه بیان کنم، «متاسفم، معذرت میخواهم، و ببخشید» بودند.
هیچکس به شما نمیگوید که گاهی ترنس بودن با رشته عذرخواهی کردنهای همیشگی همراه است – ببخشید از اینکه با شما زندگی میکنم، معذرت میخواهم از اینکه اینگونه هستم، متاسفم از اینکه ناامیدتان کردم، ببخشید که نتوانستم انتظاراتتان را برآورده کنم، و برای خودم متاسفم.»
متاسفم پدر، اما تو درست نمیگفتی.
🔰مدارا
وقتی زبانم از عذرخواهی کردن و قلبم از وانمود کردن خسته شد، سعی کردم مدارا کنم – سعی کردم راههایی را پیدا کنم تا بتوانم در فرصتهای کمچالشتر و به شیوهای کمتر متعهدانه ترنس باشم.
بعد از اینکه دوران انکار و عذاب وجدان را پشت سر گذاشتم، شروع کردم به چانهزنی با خودم – چون یکی از ناگفتههای ترنس بودن این است که دوران خودشناسی مثل مراحل احساسی کنار آمدن با از دست دادن عزیز است، که گاهی همه این احساسات همزمان با هم تجربه میشود. کسی که به شما گفته بودند باید باشید را از دست میدهید تا بتوانید کسی باشید که واقعاً هستید، و گاهی این تجربه برایمان واقعاً دردناک است – هیچکس به شما این را نمیگوید، اما گاهی واقعاً تجربه دردناکی است.
به خودم گفتم سَم، اگر فقط شبها آلت مصنوعیات را بپوشی، برایت کافی نیست؟ (نه.)
سم، برایت این بایندر را میخرم، اما باید قول بدهی که فقط وقتی با دوستانت بیرون میروی آن را بپوشی. (قولی که نمیتوانستم نسبت به آن پایبند بمانم.)
سم، میتوانیم آلت مصنوعی خوبی بخریم، از آنهایی که شبیه به آلت واقعی هستند، اما فقط موقعی که تنها هستی میتوانی آن را بپوشی، هیچکس نباید آن را ببیند، و هیچکس نباید متوجه این موضوع شود. (این یکی هم زیاد دوام نیاورد.)
سم، میتوانی ضمائر جدیدی را امتحان کنی، اما خواهش میکنم به آنها دل نبند. (من دلبسته ضمائر جدیدم شدم.)
سم، تو میتوانی ترنسجندر باشی، اما این موضوع باید رازی بین خودمان باشد. باید یک راز بماند. (باید؟)
و وقتی کوئیر بودنت را مثل رازی در سینهات نگه میداری، با هر «خانم» و هر «دخترم»ی که میشنوی، یادت میآید که چیزی جز مُشتی دروغ نیستی و حتی وجود خارجی نداری.
🔰افسردگی
وقتی که به خاطر ترسی که از دیده شدن داشتم، بالهایم را چیدم، دچار نوعی افسردگی شدم که تا آن موقع تجربهاش نکرده بودم.
یکی از ناگفتههای ترنس بودن این است که گاهی خود ما نابودکننده و قاتل خودمان هستیم – گاهی خود ما بیش از هر فرد دیگری خودمان را زجر میدهیم، چون از دوران کودکی به روشهای مختلفی به ما گفته شده که نباید اینگونه باشیم.
در ابتدا تنها چیزی که بلد بودم رنج کشیدن بود، چون فکر میکردم رنج کشیدن سرنوشت افرادی چون من است.
وقتی در جامعهای زندگی میکنید که به شما میگوید اشتباه هستید، خشونتی که تجربه میکنید همچون رقص و آوازی است که آن را قلباً میشناسید، و در ابتدا کاملاً طبیعی است که از خود متنفر باشید زیرا برای تجربۀ این حس، برای انجام این عمل، و برای ایفای این نمایش بار آمدهاید.
بارها و بارها به خودم میگفتم که: «تو منزجرکنندهای، تو اشتباهی، تو افتضاحی.» و میتوانستم صدای کف زدن و تشویق کردن را در مغزم بشنوم، زیرا گرچه میدانستم اینها حرفهای وحشتناکی هستند که به خودم میگفتم، اما این تنها راهی بود که برای ارتباط برقرار کردن با خودم میشناختم.
اما جنگیدن با کسی که نمیجنگد خستهکننده است؛ وقتی مدام به کسی لگد میزنی که نقش بر زمین شده، خسته میشوی. من بارها و بارها به تصویر خودم مشت کوبیدم، اما چهرهام هیچگاه ترک برنداشت.
با خودم فکر کردم که اگر دست از جنگیدن بردارم، اگر دستهای مشت شدهام را پایین آورم، اگر حقیقت را در آغوش بگیرم، آیا اوضاع و احوالم از اینی که هست – کبود شده، نقش بر زمین شده و با جیغهای خفه شده – بدتر میشود؟
اینگونه شد که تصمیم گرفتم همین کار را انجام دهم.
🔰پذیرش
وقتی به سن 21 سالگی رسیدم، برنامهای ریختم. ارزشمندترین وسائلم را جمعآوری کرده و نزد دوستانم به امانت سپردم.
آرام اما مطمئن، اتاقم را خالی کردم. ویولنم، لپتاپم، کتابهای شعر مورد علاقهام، کلکسیون قوری چایم، عروسک حیواناتم، همه و همه را جمعآوری کردم.
به دوستانم گفتم که بازمیگردم، و از آنها خواستم که وسائلم را به امانت نگه دارند.
بعد از یک هفته که بیسروصدا توانستم وسائلم را انتقال دهم، به والدینم گفتم که در حال نقل مکان هستم. مادرم گریست، و درک نمیکرد که چرا میخواهم بروم. پدرم با ناباوری به من مینگریست.
میدیدمشان که چطور مراحل انکار (نمیتوانی ما را ترک کنی)، عذاب وجدان (آیا من کاری کردهام که باعث شده چنین تصمیمی بگیری؟)، مدارا (آزادیهای بیشتری به تو میدهیم)، و افسردگی (نگاههای بیروح و دستهای لرزان) را یکی پس از دیگری از سر گذراندند، و در نهایت جعبهای پُر از حوله و لوازم بهداشتی به دستم دادند و به آرامی گفتند: «اگر چیزی لازم داشتی، فقط کافی است با ما تماس بگیری.»
دلم میخواست قبل از رفتنم به آنها بگویم که ترنسجندر بودم. به آنها بگویم که نمیتوانستم خود واقعیام باشم، مگر اینکه فضایی در اختیار داشته باشم تا بتوانم به خودشناسی برسم.
دلم میخواست درباره بایندر (سینهبند)، و لذت توصیفناشدنی که موقع بستن سینههایم و تختشدنشان از زیر لباس به من دست میداد به آنها بگویم.
دلم میخواست به آنها بگویم که این تقصیر آنها نیست، و طاقت ندارم موقع طی کردن پروسه ترنزیشنم ناامیدی را در چشمهایشان ببینم.
دلم میخواست به آنها بگویم که بابت ترسو بودنم متاسفم، که به جای اینکه حقیقت را به آنها بگویم، پا به فرار گذاشتهام.
دلم میخواست روزی را که به من گفته بودند هرگز نمیتوانی پسر باشی به آنها یادآوری کنم – و به آنها بگویم که حق با آنها بود، چون من در آن خانه، لابهلای آن دیوارها، آنقدر احساس امنیت نمیکردم که بخواهم پسر باشم.
اما من هیچ به آنها نگفتم. برایشان آشکارسازی نکردم، حداقل تا آن موقع، و ترکشان کردم. چون هنوز آمادگیاش را نداشتم.
چون قبل از اینکه بخواهم به آنها چیزی را توضیح بدهم، ابتدا لازم بود یاد بگیرم که چطور خود واقعیام را توصیف کنم. و ابتدا لازم بود عشقورزی به خود را فرا گیرم، تا بتوانم به دیگران آموزش دهم که چطور میخواهم مورد عشق واقع شوم.
بایندر (سینهبند)، لباسهای آندروجینگونه، و بله، آلت مصنوعیام را داخل کولهپشتیام گذاشتم، آن را روی دوشم انداختم، و زندگی سابقم را ترک گفتم.
خداحافظی کردم، اما، دیگر پشت سرم را نگاه نکردم.
مترجم: سعید.ش
🌐منبع: هلپترنسسنتر – شبکه اطلاعرسانی ترنسجندر و ترنزیشن
https://helptranscenter.org
Copyright © 2020 سعید.ش https://helptranscenter.org هلپترنسسنتر – شبکه اطلاعرسانی ترنسجندر و ترنزیشن All Rights Reserved.